.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۰۵→
وقتی قطع کرد،گفت:به یکی ازدوستام زنگ زدم،مکانیکی داره.گفت تایه ربع دیگه اینجاست.ماشین و می بره تا ۲ روز دیگه هم صحیح وسالم تحویلت میده.
اوهو!!!همچین گفت درستش می کنم فکرکردم خودش می خواد درستش کنه...نگومیخواست زنگ بزنه
تعمیرکاربیاد!!
نیکا لبخندی زدوگفت:دستتون درد نکنه.زحمت...
ارسلان لبخندی زدوپرید وسط حرفش:
- ای بابا!!خانوم متین تعارف وخجالت و بذار کنار.متین مثل داداش منه،توام مثل خواهر نداشته من.(وبه من اشاره ای کردوگفت:)ازاین یادبگیر...ببین چه چایی نخورده پسرخاله اس!
نیکا درجواب ارسلان به یه لبخند اکتفا کرد.چون می دونست که اگه بخنده دمار از روزگارش درخواهم آورد!!!
من داشتم ازدرون می سوختم.بچه پررو من چایی نخورده پسرخاله ام؟!
اخمی کردم وروبه ارسلان گفتم:احترام خودت و نگه دارا!من چایی نخورده پسرخاله ام؟! امروزو به خاطر نیکاتحملت کردم وگرنه دلم می خواد باهمین دستام خفت کنم.
ارسلان نگاهی به من کردوپوزخندی زد.ازهمون پوزخندا که بدجور من و می سوزونن!!
متین برای اینکه جو رو عوض کنه،بایه لبخند روی لبش گفت:ای باباشمام!!یه امروز و بیخیال جنگ ودعوا بشین تورو خدا.بریم که شیرینی بخوریم.
خیلی اعصابم ازدست ارسلان خورد بود.روبه متین گفتم:زحمت کشیدی مرسی.باشه یه روز دیگه.من باید برم.
ارسلان باهمون پوزخند مسخره اش گفت:یه وخ تنهانریا!!!!زنگ بزن به رضا جون برت گردونه خونه.خوبیت نداره دختر دوست پسر دار این وقت ظهر تنهایی بره خونه.
دهن بازکردم که جوابش و بدم اما نیکا مانع شدوروبه من گفت:بسه دیگه.توهیچ جا نمیری دیانا.دیگه کم کم باید به هم عادت کنین،قراره هی همدیگرو ببینیم.
من و ارسلان باهم گفتیم:نه توروخدا.
انقدر هماهنگ این حرف و زدیم که متین و نیکا خندشون گرفته بود.
منم دیگه به خاطر اینکه روزخوش نیکا رو خراب نکنم،چیزی نگفتم.
رفیق ارسلان اومدو ماشین نیکو رو باخودش برد.
بعداز رفتن اون یارو،ارسلان روبه جمع گفت:پیش به سوی ماشین من.
وبادستش به ماشینش اشاره کرد که اون طرف خیابون پارک شده بود.
متین نگاهی به نیکا کرد وگفت:بفرمایید.
نیکا لبخندی زدوبه زور دست منم کشیدوباخودش به سمت ماشین برد.
درحالیکه اعصابم خورد بود،زیرلبی گفتم:پسره چلغوزبی شعور...
نیکا نگران نگاهم کرد...می ترسیدقاط بزنم روزخوشش وخراب کنم.
برای اینکه خیالش و ازبابت خودم راحت کنم،لبخندی زدم وگفتم:درسته خیلی چندشه ولی چه کنیم یه نیکا خانوم که بیشترنداریم!!به خاطرگل روی رفیق شفیقم تحملش می کنم...
نیکا لبخندزد.
به ماشین که رسیدیم،متین زن ذلیل در عقب ماشین و برای نیکا باز کرد.
نیکا بهش لبخند زدو سوار ماشین شد.
منم خواستم سوار بشم که صدای ارسلان مانع شد:
اوهو!!!همچین گفت درستش می کنم فکرکردم خودش می خواد درستش کنه...نگومیخواست زنگ بزنه
تعمیرکاربیاد!!
نیکا لبخندی زدوگفت:دستتون درد نکنه.زحمت...
ارسلان لبخندی زدوپرید وسط حرفش:
- ای بابا!!خانوم متین تعارف وخجالت و بذار کنار.متین مثل داداش منه،توام مثل خواهر نداشته من.(وبه من اشاره ای کردوگفت:)ازاین یادبگیر...ببین چه چایی نخورده پسرخاله اس!
نیکا درجواب ارسلان به یه لبخند اکتفا کرد.چون می دونست که اگه بخنده دمار از روزگارش درخواهم آورد!!!
من داشتم ازدرون می سوختم.بچه پررو من چایی نخورده پسرخاله ام؟!
اخمی کردم وروبه ارسلان گفتم:احترام خودت و نگه دارا!من چایی نخورده پسرخاله ام؟! امروزو به خاطر نیکاتحملت کردم وگرنه دلم می خواد باهمین دستام خفت کنم.
ارسلان نگاهی به من کردوپوزخندی زد.ازهمون پوزخندا که بدجور من و می سوزونن!!
متین برای اینکه جو رو عوض کنه،بایه لبخند روی لبش گفت:ای باباشمام!!یه امروز و بیخیال جنگ ودعوا بشین تورو خدا.بریم که شیرینی بخوریم.
خیلی اعصابم ازدست ارسلان خورد بود.روبه متین گفتم:زحمت کشیدی مرسی.باشه یه روز دیگه.من باید برم.
ارسلان باهمون پوزخند مسخره اش گفت:یه وخ تنهانریا!!!!زنگ بزن به رضا جون برت گردونه خونه.خوبیت نداره دختر دوست پسر دار این وقت ظهر تنهایی بره خونه.
دهن بازکردم که جوابش و بدم اما نیکا مانع شدوروبه من گفت:بسه دیگه.توهیچ جا نمیری دیانا.دیگه کم کم باید به هم عادت کنین،قراره هی همدیگرو ببینیم.
من و ارسلان باهم گفتیم:نه توروخدا.
انقدر هماهنگ این حرف و زدیم که متین و نیکا خندشون گرفته بود.
منم دیگه به خاطر اینکه روزخوش نیکا رو خراب نکنم،چیزی نگفتم.
رفیق ارسلان اومدو ماشین نیکو رو باخودش برد.
بعداز رفتن اون یارو،ارسلان روبه جمع گفت:پیش به سوی ماشین من.
وبادستش به ماشینش اشاره کرد که اون طرف خیابون پارک شده بود.
متین نگاهی به نیکا کرد وگفت:بفرمایید.
نیکا لبخندی زدوبه زور دست منم کشیدوباخودش به سمت ماشین برد.
درحالیکه اعصابم خورد بود،زیرلبی گفتم:پسره چلغوزبی شعور...
نیکا نگران نگاهم کرد...می ترسیدقاط بزنم روزخوشش وخراب کنم.
برای اینکه خیالش و ازبابت خودم راحت کنم،لبخندی زدم وگفتم:درسته خیلی چندشه ولی چه کنیم یه نیکا خانوم که بیشترنداریم!!به خاطرگل روی رفیق شفیقم تحملش می کنم...
نیکا لبخندزد.
به ماشین که رسیدیم،متین زن ذلیل در عقب ماشین و برای نیکا باز کرد.
نیکا بهش لبخند زدو سوار ماشین شد.
منم خواستم سوار بشم که صدای ارسلان مانع شد:
۲۸.۷k
۲۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.